فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 3 روز سن داره

کوچیک خان

شرمندگی از نبودن...

من و فرنام اینک اینجائیم در حال شکر گذاری به درگاه خدا بابت همه این چزهایی که شادمان می کند... وشرمنده از روی همه دوستان در نگذاشتن عکس و خبری از خودمان... راستش انگار قبل ترها شبانه روزم بیشتر از 24 ساعت بود اما حالا 24 ساعت هم برایم کم می اید و این است روزهای مادرانگی من با فندقم پسرکم این کم کاری را به پای تنبلی و مهم جلوه ندادن وبلاگت از طرف مادر قرار نده،رسیدگی به شما تمام لحظاتم را پر کرده،کارهای منزل و مهمان داری و شرکت و بابایی هم جای خودش.کاش اندکی هم برای خودم می بودم اما همین که تو هستی کافیست... برای احسنت بودن رشد جسمی و روحی ات گاهی تا سحر بیدارم اما همیشه خرسندم از اینکه تو را دارم و در ...
19 بهمن 1391

به بهانه واكسن دو ماهگي ات

هر چه سعي كردم درباره فردا كمتر فكر كنم هر چه كوشيدم خودم را به ان راه بزنم هر چه تلاش كردم به روي خودم و شما نياورم نشد كه نشد كه نشد.... هر چه سعي كردم درباره فردا كمتر فكر كنم هر چه كوشيدم خودم را به ان راه بزنم هر چه تلاش كردم به روي خودم و شما نياورم نشد كه نشد كه نشد. بيشتر از هر روز و بي هراس از بغلي شدنت به اغوشت كشيدم به بهانه بغل بيش از 7 بار در مدتي كوتاه پوشكت را چك كردم دقايق طولاني باد گلو گرفتم و شما بيشتر از هر روز ديگر خوابيدي،خنديدي و دلبري كردي. مي دانم مي گذرد و خوب مي گذرد مثل روز ختنه كردنت اما مادرم ديگر... نه دلم دست خودم هست نه شوره هاي ريز و درشتش نه نگراني هاي بي علت و با علتش. ارام...
23 مهر 1391

به بهانه دو ماهگي فرنامم

مي دانستم مي گذرد سريع ، بي امان و غير قابل كنترل... مي دانستم مي گذرد سريع ، بي امان و غير قابل كنترل و گذشت انقدر كه فرصت جنباندن سرم را نداشتم گذشت انگونه كه زمان چشم بر هم زدني نشد و تو امروز در ميان چشمان متعجب و احساس ناباور من وقتي حجم بيشتري از اغوشم را پر ميكني وقتي دستان مهربانت را براي امدن به اغوشم در هوا ميرقصاني وقتي افزون بر عطر تن مادر ، صدا و نيز صورتم لبخند بر لبانت مي نشاند وقتي با اوايي دلنشين،متفاوت با صداي گريه با من ارتباط برقرار مي كني گذر ايام را با تمام تار و پودم حس مي كنم. غم غريبي در چشمانم مي نشيند افسوس مي خورم برای همان كه پيش بيني اش كرده بودم و مي هراسم از روزي كه اغو...
19 مهر 1391

مهم نيست چه چيزهايي ندارم…

مهم اين است كه در راس همه ي امور خدا رادارم ،بابا مسعود مهربان و صبور را دارم و يك فرشته كه نه از ديدنش و نه از استشمام عطر تنش و نه از به بر كشيدنش سير مي شوم. ... مي ترسم از ان زمان كه اغوش مادر براي حجم تنت كوچك شود و نتوانم اينگونه به اغوشت كشم و به تو ارامش دهم. اين روزهايم را دوست دارم با همه ي سختي ها و دلشوره هايش… حتي ان هنگام كه به واسطه ترسي كه خودم مي سازم اشك مي ريزم و ضربان قلبم به 1000 مي رسد و هيچ چيز ارامم نمي كند. اين روزهاي دوتايي بودنمان را  دوست دارم و راضي نيستم هيچ كس و هيچ كس حتي براي كمك به ارامش مادر شريك اين لحظه ها شود. خيلي با شما صحبت مي كنم ،به مادر چشم مي دوزي و گوش مي دهي و مادر را ...
8 مهر 1391

مي نويسم تا حس و حال اين روزها در ذهنم بماند...

مي نويسم تا حس و حال اين روزها اگر در ذهنم نماند،كه بعيد مي دانم نماند،جايي براي ياداوري تمام و كمال حس اين روزهايم وجود داشته باشد. مي نويسم تا يادم بماند كه با چه مشقتي و اندك اندك و اهسته اهسته كوشيدم تا بي دغدغه تر و راحت تر بزرگ شوي. مي نويسم تا يادم بماند من و بابا مسعود وجودت را تمنا كرديم و حضورت را با صلاح خدا به دستانش سپرديم. تو اينجايي مادر در اغوشمان…   23 مرداد دقيقا همان روزي كه قرار بود تو نازنين مطابق با نظر دكتر و با محاسبات رياضي به دنيا مي امدي اما امروز به خواست خدا 5 روز است كه از ان سوي پاكي ها به اغوش مادر امده ايي.     شناسنامه دار شدي سه شنبه 24مرداد شناسنامه دار شدي ...
3 مهر 1391

به بهانه يك ماهگيت

 پسر گلم،چه زود 1ماهه شدي اقا... همين ديروز بود كه به اين دنيا امدي كه مرا پر كردي از حس زيباي مادرانگي همين ديروز بود كه براي اولين بار قدم در خانه ي خود گذاشتي كه شير در گلويت شكست و من ماندم كه چه كنم همين ديروز بود كه براي تعويض پوشكت اضطراب داشتم همين ديروز بود كه براي پيدا كردن دكتر مناسب برايت از همه پرس و جو كردم همين ديروز بود كه نگاه داشتن همزمان سروگردنت برايم دشوار بود همين ديروز بود كه شكم صاف بي توي خود را ديدم و دنبالت گشتم همين ديروز بود كه نگراني زردي اندك صورتت چشمانم را به اشك نشاند همين ديروز بود كه قادر نبودم به راحتي لباست را تعويض كنم اگر همه ي اين روزها به زودي گذشت پس روزهاي اتي نيز...
19 شهريور 1391

شروع همراهي من و پسرم

از امروز روياي رنگين تنها ماندن با تو تحقق يافت. اينكه من باشم و تو باشي و لحظه هاي ناب عشق ورزيدمان در تختت ارام اسوده ايي و من ارامم و اسوده كه تو رادارم. خدايا شكرت كه امروزم مملو از رنگ فرنامم است. خدايا ممنونم كه مادرم،با همه ويژگي هاي خاص مادرانگي. دستان من و فرنام به سوي بيكرانه توست. دستانمان به اميد دستان رئوف تو به اسمانها پركشيده است. ما را درياب... چقدر برنامه ريزي كردم براي اين روزهاي داشتنت،براي دقايقي كه من مي مانم و عطر تن و شوق حضورت در اين خانه. چه كارهايي را در نظر داشتم با هم به انجام برسانيم ولي انگار همين بودنت شده همه ي كار و بار و دغدغه من. فرصت هيچ چيز ديگر نيست فرنام جان،نه خواب كافي و نه خورا...
15 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد