مهم نيست چه چيزهايي ندارم…
مهم اين است كه در راس همه ي امور خدا رادارم ،بابا مسعود مهربان و صبور را دارم و يك فرشته كه نه از ديدنش و نه از استشمام عطر تنش و نه از به بر كشيدنش سير مي شوم.
...
مي ترسم از ان زمان كه اغوش مادر براي حجم تنت كوچك شود و نتوانم اينگونه به اغوشت كشم و به تو ارامش دهم.
اين روزهايم را دوست دارم با همه ي سختي ها و دلشوره هايش…
حتي ان هنگام كه به واسطه ترسي كه خودم مي سازم اشك مي ريزم و ضربان قلبم به 1000 مي رسد و هيچ چيز ارامم نمي كند.
اين روزهاي دوتايي بودنمان را دوست دارم و راضي نيستم هيچ كس و هيچ كس حتي براي كمك به ارامش مادر شريك اين لحظه ها شود.
خيلي با شما صحبت مي كنم ،به مادر چشم مي دوزي و گوش مي دهي و مادر را پر از شادماني مي كني واين رفتارت براي همه جالب است.
من و پدر براي انجام وظايفمان مي كوشيم
اري وظايفمان...
ما وظيفه داريم تمام توانمان را،تمام هست و نيستمان را خرج بالندگيت كنيم بدون توقع و چشمداشت هيچ بازگشتي حتي به قدر يك سلام ناگاه و يا يك احوال پرسي اجباري…
ازادي مادر،ازادي،هنگام بالندگي ات...
ان هنگام كه به مادر نيازي نداري،بين بودن و نبودن بين داشتن و نداشتنمان بين سر زدن يا نزدن به مادر…
هيچ انتظاري از سوي من تهديدت نمي كند،اما من به حكم مادر بودنم به جرم اينكه بودنت را به خاطر اثبات مادرشدنم از خدا طلب كردم از هم اكنون تا هميشه خدمت رسانت خواهم بود،هر وقت بخواهي انگونه كه طالب باشي.
فرشته همراه اين روزها و شبهاي مادر
گريه مي كني مادر،صدايت مي ايد،بايد بشتابم...
بالندگيت را چشم انتظارم.