فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 21 روز سن داره

کوچیک خان

مهم نيست چه چيزهايي ندارم…

مهم اين است كه در راس همه ي امور خدا رادارم ،بابا مسعود مهربان و صبور را دارم و يك فرشته كه نه از ديدنش و نه از استشمام عطر تنش و نه از به بر كشيدنش سير مي شوم. ... مي ترسم از ان زمان كه اغوش مادر براي حجم تنت كوچك شود و نتوانم اينگونه به اغوشت كشم و به تو ارامش دهم. اين روزهايم را دوست دارم با همه ي سختي ها و دلشوره هايش… حتي ان هنگام كه به واسطه ترسي كه خودم مي سازم اشك مي ريزم و ضربان قلبم به 1000 مي رسد و هيچ چيز ارامم نمي كند. اين روزهاي دوتايي بودنمان را  دوست دارم و راضي نيستم هيچ كس و هيچ كس حتي براي كمك به ارامش مادر شريك اين لحظه ها شود. خيلي با شما صحبت مي كنم ،به مادر چشم مي دوزي و گوش مي دهي و مادر را ...
8 مهر 1391

مي نويسم تا حس و حال اين روزها در ذهنم بماند...

مي نويسم تا حس و حال اين روزها اگر در ذهنم نماند،كه بعيد مي دانم نماند،جايي براي ياداوري تمام و كمال حس اين روزهايم وجود داشته باشد. مي نويسم تا يادم بماند كه با چه مشقتي و اندك اندك و اهسته اهسته كوشيدم تا بي دغدغه تر و راحت تر بزرگ شوي. مي نويسم تا يادم بماند من و بابا مسعود وجودت را تمنا كرديم و حضورت را با صلاح خدا به دستانش سپرديم. تو اينجايي مادر در اغوشمان…   23 مرداد دقيقا همان روزي كه قرار بود تو نازنين مطابق با نظر دكتر و با محاسبات رياضي به دنيا مي امدي اما امروز به خواست خدا 5 روز است كه از ان سوي پاكي ها به اغوش مادر امده ايي.     شناسنامه دار شدي سه شنبه 24مرداد شناسنامه دار شدي ...
3 مهر 1391

به بهانه يك ماهگيت

 پسر گلم،چه زود 1ماهه شدي اقا... همين ديروز بود كه به اين دنيا امدي كه مرا پر كردي از حس زيباي مادرانگي همين ديروز بود كه براي اولين بار قدم در خانه ي خود گذاشتي كه شير در گلويت شكست و من ماندم كه چه كنم همين ديروز بود كه براي تعويض پوشكت اضطراب داشتم همين ديروز بود كه براي پيدا كردن دكتر مناسب برايت از همه پرس و جو كردم همين ديروز بود كه نگاه داشتن همزمان سروگردنت برايم دشوار بود همين ديروز بود كه شكم صاف بي توي خود را ديدم و دنبالت گشتم همين ديروز بود كه نگراني زردي اندك صورتت چشمانم را به اشك نشاند همين ديروز بود كه قادر نبودم به راحتي لباست را تعويض كنم اگر همه ي اين روزها به زودي گذشت پس روزهاي اتي نيز...
19 شهريور 1391

شروع همراهي من و پسرم

از امروز روياي رنگين تنها ماندن با تو تحقق يافت. اينكه من باشم و تو باشي و لحظه هاي ناب عشق ورزيدمان در تختت ارام اسوده ايي و من ارامم و اسوده كه تو رادارم. خدايا شكرت كه امروزم مملو از رنگ فرنامم است. خدايا ممنونم كه مادرم،با همه ويژگي هاي خاص مادرانگي. دستان من و فرنام به سوي بيكرانه توست. دستانمان به اميد دستان رئوف تو به اسمانها پركشيده است. ما را درياب... چقدر برنامه ريزي كردم براي اين روزهاي داشتنت،براي دقايقي كه من مي مانم و عطر تن و شوق حضورت در اين خانه. چه كارهايي را در نظر داشتم با هم به انجام برسانيم ولي انگار همين بودنت شده همه ي كار و بار و دغدغه من. فرصت هيچ چيز ديگر نيست فرنام جان،نه خواب كافي و نه خورا...
15 شهريور 1391

دلشوره هاي اين روزهايم ...

فرنام جان مادر ميداني دلشوره هاي اين روزهايم از چه جنسي است؟ نگرانم تكدانه ام... فرنام جان مادر ميداني دلشوره هاي اين روزهايم از چه جنسي است؟ نگرانم تكدانه ام... شبها كه از شيره جانم ساعات متمادي نوش مي كني و مادر زير لب شكر لطف پروردگار را بارها و بارها به زبان زمزمه مي كند،چشم هاي خسته ام را با تمام توان باز نگه ميدارم تا تمام حركات چشم و لب و دهان و گونه  و دست و پاهايت را ثبت كنم. چه كنم مادر،چگونه قدر اين لحظات فرشته بودنت را بدانم؟؟!! چه كنم مادر كه فردا حسرت از دست د ادن اين لحظه ها را نخورم؟؟!! چه لذتي دارد تو را داشتن و عاشقانه بوئيدن و با تمام وجود لمس و حس كردنت!! عزيزكم، امروز 17 امين روز از زندگي را...
5 شهريور 1391

لالا لالا پسر نازه...

لالا لالا پسر نازه.....................به دنیا اومده تازه لالا لالا پسر نازه.....................به دنیا اومده تازه                          نی نیمون وای چه شیرینه.....بلا فرنام میگن اینه چه دستای کوچولویی.....تو خیلی ناز و جوجویی                          ماماني هم دوست داره.....واسه تو شبها بیداره   برات میخونه لالایی..........همه خوابن تو بیداری     ...
5 شهريور 1391

به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من شده ...

در دور دستها، که خدا میان چشمهايت خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از فرشتگان....   در دور دستها، که خدا میان چشمهايت خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان طنین آواز تو بود که انگار، گوش هايم جز تو نمی شنید. خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم. نفس هايت که به گونه هايم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهايم می فرستی دستهايت که می چرخد و میان دستهايم پنهان می شود... خنده هايت، که ریش می شوم و عاشق چشمهايت که عمق نگاههام را می کاود و من که همیشه تو را کم داشته ام از داشته ه...
26 مرداد 1391

مادر شدم.....

فرزندم، نور چشمم، پاره تـــــــــــــنم. تو آمدی ، با نگاه شیرینت ، با گرمای وجودت ، با چشمان بی نظیرت .  دردانه ی محبوب و دلپذیرم، چگونه برای تو از شادی غیرقابل توصیف داشتنت  بگویم...از شوق دیدارت....از لحظه تولدت.... تو آمدی و به زندگی ما رنگ تازه ای زدی....چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز و به غایت مدهوش کننده... عظمت پروردگار را در ظرایف وجود دوست داشتنی ات می جوییم و خدا را با تمام ذرات وجودمان حمد می گوییم...                                   """ &...
22 مرداد 1391

آخرین مطلب قبل از تولد پسرم

پسر گلم...دوران زیبای جنینی داره تموم میشه و شمارش معکوس آغاز شده برای در بغل گرفتن تو.. عزیز دلم نه ماه درونم بودی.هر روز با تکانهایت شور و شوقی در من می آفریدی ...من به وجودت عادت کردم.به تکانهایت، به ضربه های شیرینت، دلم برای این روزها تنگ می شود ولی دیدار تو شیرینی خاصی دارد .. باورم نمی شود دارم مادر می شوم....مادر یه فرشته کوچک که خدا آن را به ما داده....تمام این نه ماه برای همه دعا کردم...دعای آخرم و خواسته آخرم از خدا این است که یا رب العالمین لذت شیرین مادری رو نصیب همه  بکن و هیچ کس را در انتظار این نعمت خود قرار نده... خدایا من را ببخش اگر بنده بدی بودم به درگاهت....من می خواهم با روحی صاف مادر شوم...پلیدی ها را ...
19 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد