فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

کوچیک خان

مادر...

  گاهی اگر تند شدم ببخش!! گاهی اگر تلخ شدم ببخش!!! گاهی اگر زدم و شکستم آن دل نازک مادرانه را ببخش!!! معصوم ترین مخلوق خدا بی ادعا ترین عاشق دنیا مادر!! این روزها که در بطن خود کودکی میرویانم بیشتر از پیش به تو و خودم فکر میکنم! چند ماهی نیست که نصفه و نیمه مادر شده ام اما انگار بار یک عمر به دوش میکشم... و تو هنوز هم چه مادرانه این روزها را با من می گذرانی!! چه ها به سرت آمد تا به سامانم رساندی؟!! چه شبهایی را صبح کردی و پلک بر هم نزدی؟!! چقدر ناسپاس بودم در برابر این همه !!! این روزهای سخت من همان روزهاییست که تو با من گذراندی و اینک تکرار مکررات و بازگشت همان روزهاست.. با این تفاوت که این بار من مادرم و کودکی در و...
14 مرداد 1391

مادرانه...

عاقبت در يك روز از روزهاي دور كودك من پا به دنيا مي نهد آن زمان...   عاقبت در يك روز از روزهاي دور كودك من پا به دنيا مي نهد آن زمان بر من خداي مهربان نام شور انگيز مادر مي نهد. آن زمان طفل قشنگم بی‌خیال در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پاک یاس ها در مشام جان من پیچیده است آن زمان دیگر وجودم مو به مو بسته با هستی طفلم میشود آن زمان در هر رگ من جای خون مهر او در تار و پودم میشود میفشارم پیکرش را در برم گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش در کنارم زندگی‌ آغاز کن میگشاید نور چشمم دیدگان بوسه‌ ها از مهر بر رویش زنم  گویمش آهسته‌ ای طفل عزیز  ...
27 تير 1391

امروز هوای دلم بارونیه...

الان که دارم برات مي نويسم يه باروني گرفته           نميدونم چرا هواي دل خودمم باروني شده،                                امروز ازاون روزاست که دوباره دلم گرفته...       قبل از اینکه مرا محاکمه کنی، قدم برداشتن با کفش هایم را  امتحان کن !     با پاي دل بيا،انقدرها هم بد نيست     امروز هوای دلم بارونیه   انگار میخاد یه طوفان بزرگ راه ب...
15 تير 1391

دلتنگی های مادرانه...

دلم این روزها عجیب برایت تنگ است، اینقدر با لگد هایت ذوق مرگم نکن... پسرکم تا وقتش نرسیده نه تو میتوانی بیرون بیایی و نه من میتوانم بیایم پیش تو... آرام باش جان مادر آرامتر!! این روزهای تنگ و تاریک تو ، این روزهای بیقراری من، این روزهای تنهایی تو ، این روزهای چشم انتظاری من ، این روزها... این روزها عزیز دل مادر تمام میشوند! دلم برای یک لحظه دیدارت دنیای آرزوست!   دستهایم را که بالا  می برم برای خدا اول از هرچیز تو به یادم می آیی!! سجده که میکنم وقت نماز و زیر دلم تیر میکشد اشکم به خاطر توست که گوشه چشمم مینشیند!! این روزها جان مادر آب هم که میخورم برای خاطر تووست... دعای مادرانه ام این روزها دیدن سلامتیت و شنیدن اولین با...
10 تير 1391

اين روزها...

من اين روزها     حسابي تو را كم دارم       من اين روزها     حسابي تو را كم دارم     درون ِ لحظه هاي منتظرم و اين روزها انگار     اصلا نميشود به اين فكر نكنم     كه چقدر برايم عزيزي   هر چند ميدانم...   پر از يك عالمه شيطنت ِ كودكانه اي   و من پر از يك عالمه سخت گيري مادرانه   حواست را جمع كن ...كودكم بيرون از آن دنيا در اين دنيا بايد براي زندگي ، لبريز از انگيزه باشي.   دنياي اينجا با دنياي اكنون ِ تو فرق دارد... مادر من تازگي ها كشف كردم   تو آنجا كه هستي ... ميخندي .. اشك ميريزي...
5 تير 1391

روز پدر ...

از ميان همه مردان دنيا، فقط كافي است پاي تو در ميان باشد. نميداني براي تو، زن بودن و عاشق بودن چه دنيايي دارد. مرد روزها و شبهاي هميشه ام منم بانوي لحظه هاي پر تلاطم و مملو از فراز و نشيب زندگي ات، امروز به مناسبت فرخنده ميلاد شاه مردان براي تو يگانه ام مي نويسم،براي تويي كه امسال 13 رجب را متفاوت از همه سالهاي قبل در كنار مرد بودن پدر هم شده ايي. هر چند به نيابتت چندي است دردانه ات را در اغوش انحصاري خود مي پرورانم اما اندكي صبر ،به زودي در همان لحظه ايي كه خداوند عالم مقدر  مينمايد مرواريدت را به دستان هميشه مهربانت خواهم سپرد و حس خوب پدر بودن را كه لايق آني تجربه خواهي كرد. بسيار كوشي...
15 خرداد 1391

مادر

كودكي كه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد : « مي گويند كه شما مرا به زمين مي فرستيد ؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم ؟!» خداوند پاسخ داد : كودكي كه آماده تولد بود ، نزد خدا رفت و از او پرسيد : « مي گويند كه شما مرا به زمين مي فرستيد ؛ اما من به اين كوچكي و بدون هيچ كمكي چگونه مي توانم براي زندگي به آنجا بروم ؟!» خداوند پاسخ داد : « از ميان تعداد بسياري از فرشتگان ، من يكي را براي تو در نظر گرفته ام  او در انتظار توست و از تو نگهداري خواهد كرد » اما كودك هنوز مطمئن نبود كه مي خواهد برود يا نه !! ...
11 خرداد 1391

شناسنامه ي زندگيمون

سلام اين اولين پست من تو وبلاگ گل پسرمه.   من و همسرم در حال حاضر منتظر یک هدیه آسمونی هستیم . یک مسافر کوچولو که با اومدنش قراره دنیایی از زیبایی و شگفتی رو به زندگی مون بیاره، بی صبرانه منتظر روزی هستیم که فرشته کوچولومون رو در آغوش بگیریم و با حضورش به استقبال فصل جدید زندگی مون بریم. تو این وبلاگ اتفاقات روزانه و خاطرات قشنگش رو از زمانی که پسركمون تو دل مامانش بوده براش مي نویسيم . ایشالا بعدا که بزرگ شد خودش ادامه بده ... این ها اطلاعات کلی از زندگیمونه: من و همسرم 23 مهرماه 1383 نامزد شديم و 23اذر 1386 عروسي كرديم و اومديم تو لونه ي عشقمون. مثل همه زندگيها ، زندگي ما هم پر از فراز و نشيب بود ...
11 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد