فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

کوچیک خان

شروع همراهي من و پسرم

از امروز روياي رنگين تنها ماندن با تو تحقق يافت. اينكه من باشم و تو باشي و لحظه هاي ناب عشق ورزيدمان در تختت ارام اسوده ايي و من ارامم و اسوده كه تو رادارم. خدايا شكرت كه امروزم مملو از رنگ فرنامم است. خدايا ممنونم كه مادرم،با همه ويژگي هاي خاص مادرانگي. دستان من و فرنام به سوي بيكرانه توست. دستانمان به اميد دستان رئوف تو به اسمانها پركشيده است. ما را درياب... چقدر برنامه ريزي كردم براي اين روزهاي داشتنت،براي دقايقي كه من مي مانم و عطر تن و شوق حضورت در اين خانه. چه كارهايي را در نظر داشتم با هم به انجام برسانيم ولي انگار همين بودنت شده همه ي كار و بار و دغدغه من. فرصت هيچ چيز ديگر نيست فرنام جان،نه خواب كافي و نه خورا...
15 شهريور 1391

دلشوره هاي اين روزهايم ...

فرنام جان مادر ميداني دلشوره هاي اين روزهايم از چه جنسي است؟ نگرانم تكدانه ام... فرنام جان مادر ميداني دلشوره هاي اين روزهايم از چه جنسي است؟ نگرانم تكدانه ام... شبها كه از شيره جانم ساعات متمادي نوش مي كني و مادر زير لب شكر لطف پروردگار را بارها و بارها به زبان زمزمه مي كند،چشم هاي خسته ام را با تمام توان باز نگه ميدارم تا تمام حركات چشم و لب و دهان و گونه  و دست و پاهايت را ثبت كنم. چه كنم مادر،چگونه قدر اين لحظات فرشته بودنت را بدانم؟؟!! چه كنم مادر كه فردا حسرت از دست د ادن اين لحظه ها را نخورم؟؟!! چه لذتي دارد تو را داشتن و عاشقانه بوئيدن و با تمام وجود لمس و حس كردنت!! عزيزكم، امروز 17 امين روز از زندگي را...
5 شهريور 1391

لالا لالا پسر نازه...

لالا لالا پسر نازه.....................به دنیا اومده تازه لالا لالا پسر نازه.....................به دنیا اومده تازه                          نی نیمون وای چه شیرینه.....بلا فرنام میگن اینه چه دستای کوچولویی.....تو خیلی ناز و جوجویی                          ماماني هم دوست داره.....واسه تو شبها بیداره   برات میخونه لالایی..........همه خوابن تو بیداری     ...
5 شهريور 1391

به تویی که دستهای کوچکت تمام دنیای من شده ...

در دور دستها، که خدا میان چشمهايت خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از فرشتگان....   در دور دستها، که خدا میان چشمهايت خانه کرده بود... من، بی قرار منتظر آمدنت بودم و تو که انگار دل نمی کندی از لبهای فرشتگان طنین آواز تو بود که انگار، گوش هايم جز تو نمی شنید. خداوند تو را به من هدیه داد و من همیشه دلشوره دارم از اینکه شاید آنچه می پنداشتم نباشم. نفس هايت که به گونه هايم ساییده می شود انگار آرامش بهشت را به چشمهايم می فرستی دستهايت که می چرخد و میان دستهايم پنهان می شود... خنده هايت، که ریش می شوم و عاشق چشمهايت که عمق نگاههام را می کاود و من که همیشه تو را کم داشته ام از داشته ه...
26 مرداد 1391

مادر شدم.....

فرزندم، نور چشمم، پاره تـــــــــــــنم. تو آمدی ، با نگاه شیرینت ، با گرمای وجودت ، با چشمان بی نظیرت .  دردانه ی محبوب و دلپذیرم، چگونه برای تو از شادی غیرقابل توصیف داشتنت  بگویم...از شوق دیدارت....از لحظه تولدت.... تو آمدی و به زندگی ما رنگ تازه ای زدی....چونان رنگ گلهای بهشتی با عطری دلاویز و به غایت مدهوش کننده... عظمت پروردگار را در ظرایف وجود دوست داشتنی ات می جوییم و خدا را با تمام ذرات وجودمان حمد می گوییم...                                   """ &...
22 مرداد 1391

زیبا ترین پایان

باز هم برای تو مینویسم پسرکم ... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت ... دلم تنگ می شود... زیبا ترین پایان باز هم برای تو مینویسم پسرکم ... در واپسین روز یکی بودنمان...در آخرین ساعات نفس کشیدن تو در من...در آخرین دقایق هم خون بودن من با تو...در آخرین ثانیه های حس کردنت درعین ندیدنت ... دلم تنگ می شود... دلم برای این روزها و ماه ها تنگ می شود... دلم برای این انتظارشیرین...این دلواپسی های دم به دم...این تکان های آرام و نجیبانه تو در بطن مادرانه ام تنگ میشود .... دلم برای معجزه ای که...
19 مرداد 1391

و اينك شمارش معكوس…

"لحظه دیدار نزدیک است باز من دیوانه ام، مستم باز می لرزد دلم، دستم باز گویی در جهان دیگری هستم" و اينك شمارش معكوس … بشمار مادر اگر تو هم مثل من بي قرار لحظه ديداري، اگر حس تلخ و شيرين انتظار و تمايل به در اغوش كشيدن تاروپود دست ها و گونه ها تو را نيز قلقلك مي دهد. بشمار مادر كه تا ديدار روزها بسيار اندكند و لحظه ها كوتاه. اينجا جايي مثل انتهاي راه است... هر چند انديشيدن به از دست دادن اين روزهايم سخت و گس است ، اما شما بشمار فرزندم... از امروز كه دوشنبه 16 مرداد است تا شايد كمتر از 3روز ديگر ،بشمار و براي پايان انتظارمان دعا كن. خداي مهربانت را تنگ تنگ در اغوش بگير ،سير سير روي...
16 مرداد 1391

حرفای دل مامان ،در روزهای آخر با هم بودن ...

  روزهای آخریست که در وجود من نفس میکشی...   دلم برای این روزها تنگ میشود ،برای یکی بودنمان ... دلم برای روزهای هم نفس بودنمان تنگ میشود ،روزهای با هم اینگونه بودن ... دلم برای روزهای سخت و شیرین انتظار تنگ میشود ،روزهای بی قراری برای دیدنت ... دلم برای قلب کوچکی که در دلم میتپد تنگ میشود،دلم برای شیطنت های کودک درونم تنگ میشود ... دیگر چیزی نمانده ...دیگر چیزی نمانده تا با آمدنت مرا واژه ی شور انگیز مادر بنامند ... نفسم برایت ،زندگیم به پایت ،وجودم فدایت پسركم  سلام  روزهاي آخر براي باهم بودنمان آغاز شده . نمي دانم چندروز ديگر مهمان خانه ي كوچكي كه در من داري هستي ولي مي د...
13 مرداد 1391

شمارش معکوس .....

روزها و روزها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... روزها و روزها میگذرد و من لحظه به لحظه حضورت را نزدیک تر حس میکنم... پسر نازنین من ، نمیدانم چه حسی درونم جریان دارد که گاه بیقراره دیدنت میشوم و گاه دلتنگ تکان هایت. لحظه ای دلم میخواهد نرمی تنت را با صورتم حس کنم و لحظه ای دیگر دلم میخواهد تا ابد در درونم و با من باشی. گاه دلم هوای بوی تنت را میکند و گاه بی تاب سکسکه ها و ضربان هایت. چه میتوان کرد؟.........رسم غریبی است..........تا عادت میکنیم زود دیر میشود! تازه به وجودت عادت کرده ام ، به تکانهای منظمت ، به عکس العمل های آشکار و هشیارانه ات. هیچ میدانستی در این 9 ماه شیرین ، به عشق تو نفس کشیده ام؟... ...
11 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد