فرنام جان همه كس مامان و باباييفرنام جان همه كس مامان و بابايي، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

کوچیک خان

سحر خیزی فرنام

1392/2/7 10:42
نویسنده : mamani
328 بازدید
اشتراک گذاری

این همه شتاب چرخه گردون بهت زده ام می کند...

انگار این بار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند، در کار با سرعتی بیشتر از نور که نگذراند من طعم گس و بینظیر این دقایق را تا عمق عمق وجودم بچشم تا ودیعه نگاه دارم برای فرداهای دورتر.

تا یادم بماند تک تک این لذت های بکر تکرار ناشدنی را.

می دانم ...

سحر خیزی فرنام

این همه شتاب چرخه گردون بهت زده ام می کند...

انگار این بار ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند، در کار با سرعتی بیشتر از نور که نگذراند من طعم گس و بینظیر این دقایق را تا عمق عمق وجودم بچشم تا ودیعه نگاه دارم برای فرداهای دورتر.

تا یادم بماند تک تک این لذت های بکر تکرار ناشدنی را.

می دانم بزودی دلم برای این دقایقمان تنگ می شود مثل این روزهایم که تنگ است برای انروزهای نوزادی ات .

فرنامم سحر خیزی مادر، و من که بیشتر شب به واسطه تغذیه تو بیدارم با وجود سحر خیز بودنت صبح ها توان بلند شدن ندارم.

آنقدر گریه می کنی و و بد گریه می کنی و حتی با حرفهای من هم آرام نمی گیری که مطمئن می شوم قطعا چیزی آزارت می دهد اما...

همین که برمیخیزم خنده ای ظفرمندانه تحویلم می دهی و به بازی می پردازی.

نمی دانم چقدر از تو انرژی می گیرد یا شاید هم نه...

پس از اطمینان از بیداری مادر به خواب می روی ، و من می مانم و کارهای خانه.

نمیدانی فرنامم تا روزهای نبودنت سخت ترین کار دنیا به نظرم شستن و تمیز کردن جایت برایم بود،و من همان آدم دیروز و این روزهای تو را داشتن ، با میل و رغبت این کار را انجام می دهم اما درد دستان و کمرم امانم را میبرد.شیطنت ها و تکانهایت در این مواقع هم که دیدنی است و اگر نتوانی با دست شیطنت کنی از پا غافل نیستی و در انی همه چیز را بر هم میزنی.

امروز هم با هم کلی عکس گرفتیم کم حوصله تر از روزهای قبل بودی ، بر سر صحنه عکس برداری خواب به چشمانت رفت و بعد از لالای شما من ماندم و کارهای نکرده خانه که انگار تمام شدنی هم نیست...

و یک چیز دیگر ، روزهای تعطیل و کم کاربودن بابا گاهی میهمانی میرویم و گاهی هم بیرون............. فرداهایش روزهای سختی برایمان می شود مثل امروز و فردا و .... انتظار موجودات دیگر و آغوش های بیشتر و قطعا هم بازی های بیشتری داری. دیروز آنقدر برایت شعر خواندم و آنقدر با دقت گوش کردی و واکنش نشان دادی که از حال رفتم.دراوردن اداهایم و تکان های سرم که در حین خواندن کتاب برایت دارم دیدنی است.عزیز دلم می کوشم تنهایی هایت را تا امدن پدر و رفتن به بیرون و اغوشهای بیشتر پر کنم.

امید دارم کمی هم که شده توانسته باشم...

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

زهرا
7 اردیبهشت 92 12:58
نمکدون !


فدای اون قیافه بانمک و شیطون !

خاله یخورده هم بذاری مامانت استراحت کنه بد نیست هاااااااااااااااااااااااااااااااااااا !




ممنونم زهرا جون،خاله ی مهربون


مونا
7 اردیبهشت 92 15:34
سلام عاطفه جون من مامان شنتیا هستم وتازه براش وبلاگ درست کردم .من با اجازه لینکتون کردم


سلام مونا جون
خوش اومدی عزیزم
مبارک باشه،بسلامتییی
اجازه ما هم دست شماست
من هم انجام وظیفه می کنم
ببوس شنتیای نازمو

مونا
7 اردیبهشت 92 15:34
راستی ادرس وبلاگ شنتیا یادم رفته بود


ممنون از لطفت عزیزم

آرام
8 اردیبهشت 92 18:40
جونم عسل خاله اذیت کن مامان رو قشنگگگگگگگگگگگگ




ای خاله ارام بد جنسسسسسسس





آرام
10 اردیبهشت 92 20:02
دیگه همین از دستم برمیاد عاطی




واقعا دمت گرم دوست خوبم






مرجان.مامان آرش
15 اردیبهشت 92 12:58
عاطفه جون خدا حفظ كنه پسر گلتون رو و خداقوت به شما.
بسيار نثر زيباتون رو دوست دارم و ميدونم و فكر مي كنم دستي برقلم داري.
جملات زيبا و خلاقانت رو بسي دوست دارم.
شادباشيد.


ممنونم مرجان عزیز و مهربونممممم

شما همیشه به بنده لطف داشتید و دارید

شما هم همیشه شاد و موفق باشید

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کوچیک خان می باشد