امان از این روزهایت...
فسقلی مامان ،امان از این روزهایت
شیر که می خوری ، سیر که میشوی چشمانت را برای مدتی طولانی آرام آرام آرام به چشمانم می دوزی، نمی خندم آنقدر ادامه می دهی که توانم برای استقامت تمام می شود ...می خندم آنقدر زیبا می خندی که گمان می کنم در این دنیا زمان ایستاده و من مانده ام و لذت تو را داشتن…
جمع کردن حواست برای شیر خوردن از ...
فسقلی مامان ،امان از این روزهایت
شیر که می خوری ، سیر که میشوی چشمانت را برای مدتی طولانی آرام آرام آرام به چشمانم می دوزی، نمی خندم آنقدر ادامه می دهی که توانم برای استقامت تمام می شود ...می خندم آنقدر زیبا می خندی که گمان می کنم در این دنیا زمان ایستاده و من مانده ام و لذت تو را داشتن…
جمع کردن حواست برای شیر خوردن از سه ماهگی ات سخت شده و به گمانم به اوج هم رسیده است انگار منتظر صدایی هستی تا صورتت را به سویش برگردانی بازی گوشی کنی و مرا به کل فراموش کنی ،دوباره هوس خوردن به سرت بزند برمی گردی و انگار یادت می افتد که مرا منتظر گذاشته ای که با لبخندی که نظیرش را ندیده ام به سوی فراموشی هدایتم می کنی.
بابا که زنگ می زند، گوش می دهی و وقتی که به اظهارعلاقه آنها، با با با با می کنی جان از تن مادر به در می رود.
بسیار گرمایی هستی... مامان ها به من خرده می گیرند برای کم پوشاندن تو کاش سوزن سوزن عرق را لابلایی موهایت می دیدند.
برای من عجیب است وقتی باباجون (بابای بابایی) در آغوشت می گیرد غرق گریه میشوی و ما راغرق در تعجب از این برخوردت می کنی که چگونه است این رفتار،دورترها اینگونه بوده ایی اما همه چیز درست شده بود ،گویی انی بود و خوشی دل برای مدت کمییییییییی.