آخرین سونوی این دوران....
خدا را هزاران بار شکر میگویم که دامنم از وجود گلی زیبا سبز است و خداوند مرا لایق نام مادر دانسته
پسرم با امدن تو مادر بودن را فهمیدم ...
بهشت را نمیخواهم که حس مادرانه خود بهشت بی انتهایی ست ...
نازنینم دست در دستانم بگذار ... و از هیاهوی این دنیا نترس که من ٬مادرت،تا نفس دارم کنارت هستم
و خدایی بالای سر ماست که همیشه مراقب و ناظر است.
پسرم فرنام ؛
امروز به همراه بابایی رفتیم سونو ... آخرین سونوی این دوران ( خوب بودی مثل همیشه) .
و این روزها ، روزهای آخر است که تو در منی ...
باور کردنش سخت است پسرم .
دلم تنگ می شود برای :
تمام دردها ، ناراحتی ها و بی خوابی ها
تمام بی اشتهایی ها ، بد ویاری ها
تمام استرس ها ، بی قراری ها و نگرانی هایم بابت سلامتیت
دلم تنگ میشود برای تکان خوردنت ، سکسکه هایت و سفت شدنت هایت
برای شکم خالی بدون تــو
دلم تنــگ می شود ...
اما ؛
چاره ای نیست کوچــولوی من ، باید بیایی !
سالم و شاد بیا پسر زیبــاروی من ، من و پدرت منتظرت هستیم ...
منتظر دیدنت ، در آغوش کشیدنت و بوسیدنت .
خدایــا فقط ١٠ روز تا مــادر شدنم باقی مانده ،
١٠روز تا سه نفره شدمان .
این دوران هر چند سخت گذشت ، گذشت پسركم.
و در آخر
ای آفـریدگار هستی نگاهبان فرنام من باش .