بهار...
روز شمار تولّدِ سبز بهار از دامن قهوهاي- خاكستري زمين به جاهايِ خوب خوبش رسيده است، زمين آبستنِ بهارِ موعودي كه ماههاست انتظارِ آمدنش منتظرم كرده است،
كلي نشانههايِ ريز و كوچك از آسمان به سويِ زمين ريسه بستهاند و همنوايِ با هم سرود آمدنش را زمزمه ميكنند
هرروزي كه ميگذرد،پنجرههايِ بيشتري از دلِ زمستان به سمتِ روشنايي بهار باز ميشوند، جشنِ ملحفههايِ سفيد و پادريهايِ شُسته شده و رها شده از نردههاي رو به كوچه و خيابان هر روز رنگيتر ميشود،
آدمهايِ آويزانِ دستمال به دست كه گـَردِ روزگار را از پنجره ها بر ميدارند و دودهِ يِِ شهر را پاك ميكنند، سوغاتيهايِ بهارِ هم امده اند...
اين جا و اين روزها رسوم و سنّتهايِ كُهنه و قشنگِ عهدِ مامان بزرگ و بابابزرگهايِ خيلي دور، از پسِ شلوغي هزار لايهيِ دنيايِ قرن بيست، پُر قدرت و قَدَر رّخ نموده است و حتّي اگر خودت را به كوچههايِ غير قابل ِ دسترس هم بزني، باز حال و هوايش؛ حال و هوايِ دلت؛ خانهات؛ روزگارت را به تكان تكان وا ميدارد
انگار کن این ها رسولانِ بشارت ده بهارند....
گلهايِ زردِ بيساقه، بتفشههايِ مينياتوريِ لبِ باغچه، بيدهايِ سبزِ كمرنگِ به جنونِ رسيده و شكوفههايِ عجولي كه كمي زودتر از وقتِ بايدش آمدهاند، زمين را به بار نشستنِ بهــــار نزديك ميكنند.
اين روزها كه حالِ زمين خوب و جنسِ احوالات آسمان مرغوبِ مرغوب است، سر به هوايِ همهي اتفاقات در حالِ وقوعم و مُدام در زمان گذشته و حال و آينده سِـــير ميكنم، يكسال ديگر فرصتِ زندگي داشتم و ورق زدنِيك سالش حتّي با دورِ خيلي تند، همهيِ زمانم حالت صورتم را بالا و پايين ميكند.
زمستان قبلِآمدنِ بهار رفتهاست و زمان را تمام و كمال در اختيارِ بهار پيش از موعد قرار داده است،فصلِ محبوب خوش آمدي...
همهيِ مزهاش، ُبرو و بيايش،بگير و ببندش، درْ عجلههايِ دلنشين نفس كشيدنش، اضطرابِ تمام نشدنِ كارهايِ نيمهكارهاش، شور و هيجانِ بازارِ دم ِ عيدش حتي براي مني كه خريد ندارم؛ در روزهايِ باقيماندهيِ هفتهيِ آخر اسفند خلاصه ميشود؛
هفتهيِ بعد همين روزها،كه سالِ جديد به خوبي و خوشي و سلام و صلوات تحويلمان شده و سالِ كهنه با همهي خاطراتش كوله به دوش در سفرِ بازگشت به سر مي برد،همين كه بهار بانو بر مسندِ حكومتشان جلوس نمايند و رويِ هم را ببوسيم و عيد را شادْباش بگوييم، اهميّت داشتن و نداشتن سبزهيِ عيد و كارهايِ به پايان نرسيده و خريدهايِ نكرده هم از بين ميرود، فشارِ به موقعِ انجام دادنِ كارها تمام ميشود و ممكن است انجام شدنشان يك سالِ خورشيدي ديگر به طول انجامد، شايد همين! علتِ اين همه اصرارِ آدم ها به تمام كردنِ كارهايِ نيمه كاره باشد، بعدش انگار آدمها به يك سكون و سكوتِ از سرِ اجبار و بي تكليفي ِ كمْ مزه ميرسند،
همان قدر كه اين روزها و نفس كشيدن در حال و هوايِ متفاوتشان را دوست دارم ، بعدش را نه ...
بهار بانو، امسال كه بيايي خيلي چيزها با سالِ قبل فرق كرده است، چينهايِ بيشتري از دامنم به زيرِ چشمانم رسيده اند؛ خطّ ِ اخم و خنده ام همزمان با هم عميقتر شده است، صدايِ نفسهايِ چند نفري به گوش نميرسد و چند نفري هم به مجموعهي ِ سالهايِ قبلمان اضافه شدهاند،
پسرك نشسته و بي دندانِ سال قبل راه ميرود، ده تايي دندان دارد و کلمات را با شيرين ترين تلفظِ ادا ميكند، هم سفرهيِ ما شده و ديگر نمي شود همان اندك زور را به سليقهيِ ذايقه اش تحميل كرد
يك حسّ ِ خيلي بدي ، فاصلهام را از خدا بيشتر از روزهايِ مشابه سالِ قبل تخمين ميزند، و اندازهيِ روزمرگي هايِ دخيل در تار و پود عمرم را بيشتر،خيلي بيشتر، اين حسّ آزارم ميدهد و مرا وا مي دارد تا به فكرِ چاره اي برايِ اين بيچارگيم باشم،
تغيي اندکی در ليست آدم هايي كه از آن ها دلخوري دارم ايجاد شده است،
رفتارم با آدمها كمتر به نوعِ رفتارِ آنها بر ميگردد و ارتباطِ كمتري با نحوهيِ حال و روزشان دارد؛ از نظرِ خودم به ثُباتِ خوبي در اين زمينه رسيدهام، و در بلاتكليفي روزهايِ آدم ها بي تكليف نمي مانم
و راستش حالم انگار از سالِ قبل همين روزها بهتر است و اموراتِ خودم و خانه كمتر از دستم در مي رود، ولي همچنان خسته يِ كارهايِ تمام نشدني هستم